تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
عاشق بي معرفت 1

رمان های دوست داشتنی

وبلاگی پر از رمان های زیبا

عاشق بي معرفت 1

همه ي اون خاطرات بد از جلوم در شد . ارمين - تجاوزش به من - عروسي مينا و امير .

من چقدر احمق بودم . فكر ميكردم ارمين منو دوست داره اما همش اشتباه بود. اون فقط منو به عنوان يك عروسك ميخواست .

اشك تو چشام حلقه زد ! حق من بود ؟ چرا ؟ چرا اينطوري شد ؟ از تمام مرداي دنيا به جز بابام متنفرم . بيشتر اونا ادم رو به شكل يك عروسك زيبا ميخوان . هي ! خدايا ! خودت تقاص كارشو بده . من هنوز اونو دوست دارم و ادمي نيستم كه اهل انتقام باشه . پس خودت حلش كن . همون طور كه رو تخت دراز كشيده بودم دستمو دراز كردم و برق رو روشن كردم . نگاهي به ساعت انداختم ۲ صبح ! نگاهي به ايناز انداختم . چقدر معصوم خوابيده بود . پا شدم و تو اينه به خودم خيره شدم . چشاي ابي - ابرو هاي قهوه اي و موهايي قهوه اي كه تا كمرم ميرسيد . لباي كوچيك با يك بيني قلمي كوچيك . ميشه گفت خيلي خوشگل بودم . دوباره برق رو خاموش كردم  و رو تختم نشستم . از اون روز نحس به بعد خوابم نميبرد . از روزي كه اون ارمين عوضي بهم تجاوز كرد . ياد ۱۰ روز پيش افتادم . زندگيم عالي عالي بود :

- اه ! ابجي پاشو ديگه ساعت ۱۱ ظهره .

پتو رو با نق نق و غر غر رو سرم كشيدم و گفتم :

- ايناز ولم كن ديگه . بزار كپه ي مرگمو بزارم . تو با من چكار داري ؟

- ا ! پس باشه ! بابا بهم گفت صدات كنم ميخواد يك خبري در مورد كار تو خونه ي ارتان خان بهت بده . حالا كه اينطوره خودم ميرم گوش ميدم !

خواست بلند شه كه دستشو كشيدم . جيغي زد و افتاد روم . پيشونيشو بوس كردم و با خنده گفتم باشه باشه خانوم كوچولو پا شدم ! تسليم !

بعد به سمت در رفتم . به قيافه ي اخمالوش نگاه كردم . قيافش خيلي شبيه من بود.  فقط چشاش عسلي بود . مثل مامانم . با ياد اوري اسم مامان اخمام رفت تو هم.  هه ! مامان . مگه ميشه رو اون زنيكه اسم مامان رو گذاشت ؟ ايناز امسال ميرفت سوم دبيرستان . ابجي گلم ! موهامو كمي مرتب كردم . لباس پوشيده اي پوشيدم و دوباره تو اينه نگاهي به خودم كردم . با اين لباس گشاد بازم هيكل قشنگم به خوبي معلوم بود. بابام با حجابم زياد كار نداشت اما خودم راحت تر بودم . نفس عميقي كشيدم و بدون توجه به ايناز اخمو در رو باز كردم . خدا كنه بابا اجازه بده . عمه سارا توي خونه ي يك مرد پولدار به اسم ارتان خدمتكار بود . منم ميخواستم اونجا كار كنم . هم به خاطر حقوق ( حقوق بابام كافي بود اما ميخواستم يه ذره زحمت بابا رو كم كنم . ) و هم به خاطر سرگرمي . پوكيدم از بيكاري ! بابام ميفت اجازه نداري تنها بري اونجا بايد عمت باشه . گفتم عمع هم هست كه گفت حالا فكرامو بكنم بعد ! حالا كه صدام كرده بود حتما فكراشو كرده بود ديه ! از فكر بيرون رفتم و به چهره ي خندون و مهربون بابا احمد چشم دوختم .................

 

قسمت ۲ رو بعدا ميزارم .

 

موضوع : رمان عاشق بي معرفت - نوشته ي خودم ,
برچسب ها : ,
امتیاز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در يکشنبه 23 شهريور 1393ساعت 0:20 توسط ترنج | تعداد بازديد : 337 | |