قسمت 2 رمان عاشق بي معرفت
بابا با لبخند مهربونش گفت :
سلام عزيز دل بابا . تنبل شدي ها ! قبلا به ايناز ميگفتيم تنبل حالا به تو ميگيم ! ميدوني ساعت چنده ؟
- سلام . بابا جون . ايناز خانوم هنوز هم تنبلن . وقتي بلد نيست يك نيمرو درست كنه اونوقت من اين همه غذاي خوشمزه درست ميكنم من تنبلم ؟ يا اون خانوم گل ؟
به ميز چشم دوختم . خيلي تميز و مرتب چيده شده بود . ايناز كه مطمئنا ميز رو نميچينه انقدر كه تنبله ! كار باباست ديه !
- به به . چه ميز خوبي ! الان ميام همشو ميخورم .
و روي يكي از صندلي ها نشستم . شروع كردم به خوردن . خيلي خوب شده بود .
بابا هم نشست . بعد از چند دقيقه ايناز هم اومد و نشست كنارم .
بابا شروع كرد :
ارزو . من با عمت صحبت كردم ميتوني تو خونه ي ارتان خان كار كني ! ولي حدو رعايت كن . با عمت ميري مياي . با مردا زياد گرم نميگيري مگر اين كه كار مهمي داشته باشي ! هر موقع هم رسيدي اونجا بهم زنگ ميزني . درغير اين صورت نميذارم بري !
با خوش حالي بابا رو بغل كردم و تف تف ماچش كردم .
- مرسي بابايي ! به شرط ها عمل ميكنم و با خوشحالي رفتم تو اتقم . امروز قرار بود برم پيش مينا . مينا دوست صميميم بود كه الان نامزد داشت . تا خونشون فاصله ي كمي راه بود. براي همين بابام اجازه ميداد تنها برم . يك شلواز لي پوشيدم با يك مانتوي كرمي و شال كرم . كمي از فرق كجم رو بيرون ريختم . ميشه گفت خيليييييييييييييييييي جيگر شدم . يك ارايش ملايم هم كردم و رفتم بيرون . بابا گفت : كجا ميري ؟
- بابا جون ميرم پيش مينا . حوصلم سر رفته .
- باشه عزيزم . فقط زود برگرد .
- چشم !
بعد از بوسيدن بابا و ايناز كه هنوز اخمو بود بيرون رفتم . داشتم تو خيابون ميرفتم كه يك تاكسي از خدا بي خبر با سرعت بالا خورد بهم . زياد دردم نگرفت و اروم پرت شدم زمين . راننده پياده شد .
-خانوم . خانوم . خوبيد ؟ واقعا معذرت ميخوام . چيزيتون نشد ؟
اروم بازومو گرفت و بلندم كرد . صداش چه قشنگ بود . رو چهرش تمركز كردم . چقدر خوشگل بود . به سر و وضعش نميخورد پولدار باشه . يك شلواز لي مشكي با يك تيشرت طوسي پوشيده بود. موهاشم با ژل خوشگل كرده بود و فشن بود. چشاي سبزي داشت با ابرو هاي مشكي خوشگل ! لباشم مثل خودم كوچيك بود همينطور دماغش . يك كوچولو ته ريش داشت . در كل خيلييييييييييي جذاب بود . واي هيكلش ! عضلاتي ! خيلي خوشگل بود .
- اگه ديد زدنت تموم شد دست از سرم بردار .
با اين حرفش تازه به خودم اومدم . با كيفم محكم كوبيدم رو ماشينش و با داد و بيداد گفتم :
مرتيكه . داشتي منو ميكشتي . هم تو و هم ماشينت گرازه ايد ! بي ادب ! هميچين تند ميري انگار تو مسابقه اي !
چند لحضه با تعجب نگام كرد و بعد با عصابانيت گفت :
دختر خانم برو خونتون . ميدوني چند سال ازت بزرگترم ؟ احترامتو نگر دا ...
حرفشو قطع كرد . اومد نزديكم و گفت : ارزو خودتي ؟ دختر عمو احمد ؟
تازه دوزاريم افتاد . ارمين بود ! پسر دوست بابام . از بچگي با هم بزرگ شديم ! اون موقع هم خوشتيپ بود اما حالا بهتر شده بود .
- ارمين ! اره منم . چه عجب ! بالاخره پيدا كرديم همو !
با خنده گفت : اره . يادمه وقتي بچه بودي شلوارتو خيس كردي و بلند قهقهه زد .
- حالا خوبه خودتم شاشو بودي ها بي تربيت .
خلاصه بعد از كلي خاطره خدافظي كردم البته شماره ي رامين رو ازش گرفتم .
بعد به سوي خونه ي مينا رفتم ...........................
قسمت ۳ بعدا
برچسب ها : ,